سیدمحمدسیدمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

يكی يه دونه ، عزيز در دونه

اولین حضور بابایی...

1389/12/4 0:35
نویسنده : مامان محمدجان
562 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام بابايي

مامان جون پيشنهاد داد منم تو نوشتن اين شاهنامه شريك باشم و از منظر خودم زندگي با تورو بازگو كنم

منم گفتم چشم با خودم كفتم يه وقت كل بسر ما  از بابايي دلخور نشه

اما از اينروزا كه 5 ماه و 21 روزته شروع كنم و بهت بگم بدوني

بابايي هيچ ما رو تحويل نمي گيري شکلک های شباهنگحسابي به مامان وابسته شدي . معلومه تازه داري زندگي توي اين دنيا رو احساس ميكني و مادر اولين كسي است كه اونو شناختي و به اون دل بستي

البته مامان هم با همه صبوريش بعضي وقتا حوصلش سر ميره منو صدا ميزنه كه به فريادم برس كه ديگه کلافه شدم

منم هي آغو پاغوت ميكنم فايده نداره ، بغلت ميكنم راه ميرم فايده نداره ، به هوا ميندازمتو بات بازياي هيجاني ميكنم اثر نداره ، تا كه يه نيم رخ از مامان مبيني اونوقته كه گل از گلت ميشكفه و در آغوش من يه لبخندكي رو لباي خوشگلت جاري ميشه

اما ميگن اقتضاي سنته شايد تا هشت نه ماهگي اينطور باشه و بعد از اون زمانه كه ديگه بابا رو هم ميشناسي شکلک های شباهنگ Shabahang. خدا كنه كه اينطور باشه كه ميگن . من كه براي اون زمان لحظه شماري ميكنم     

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامان آنیسا
4 اسفند 89 0:41
پسر نازی دازید خدا حفظش کنه و هر سه درکنار هم شادباشید





لطف داری گلم...منم ارزوی سلامتی شما و انیسا جونو از خدا خواهانم...بازم سر بزن
مامان قندعسل
4 اسفند 89 10:38
سلام بابای عزیز و مهربون...خیلی خوشحالم که خاطرات این شازذه کوچولو رو باهم مینویسیم
به امید روزی که محمدجون با نوشتن خاطراتش دل نوشته های ما رو تکمیل کنه


به اميد اون روزهاي زيبا و قشنگ
مامان شیدا
4 اسفند 89 10:52
سلام مامان قند عسل قسمته نظراته وبلاگم ایراد داره نمیتونم اونجا جوابه نوشته های دوستان رو بدم...از اینکه به نی نی من سر زدی ممنون با اجازه لینکت میکنم. محمد جونم میبوسم





سلام مامان شیداجون...امیدوارم مشکل سیستمت زود رفع بشه
عزیزم ممنون ...شما هم لینک شدی
لیلا
4 اسفند 89 11:16
جونم.....بوس از طرف من واسه گل پسرت....با اجازه لینکت کردم


مهربونم منم از دور ارسام خوشملو میبوسم...
مرسی منم لینکت کردم
هوراد
4 اسفند 89 14:09
سلام محمد جان خوب فکری کردی من هم خودم می نویسم
راستی چه وب لاگ قشنگی داری چطوری این اشکال خوشکل را می گذاری یاد من هم می دی


سلام هورادجونم...دوست جون باید بری تو سایت های شکلک
سارا
4 اسفند 89 14:44
امیدوارم زودتر بزرگ بشه وبرای شما هم خودشو شیرین کنه


ممنون عزیزم...


ماماني ياستين
4 اسفند 89 20:12
سلام ماماني
همه ي بچه ها همينطورندو بيقراري ميكنند،من كه سر ياسمنم تا 6 ماهگي يك شب در ميون بيمارستان بودم اما هيچ چيزيش نبود فقط بيماري مامان آزاري داشت كه اون هم به مرور زمان خوب شد
قند عسل تو هم همينطره ،نگران نباش
ممنون كه بهمون سر زدي ،باز هم بيا منتظرتيم
راستي لينكت كردم


سلام عزیزدل...از همدردیت ممنون
مرسی گلم منم لینکت کردم
مامان فرشته
5 اسفند 89 12:11
سلام آخی چه بابای مهربونی ........... خوب بابا جون دخترا بابایی هستن و پسرا مامانی


سلام لطف دارین...محمد جون جدا مامانیه
محمد معین
5 اسفند 89 12:13
سلام مامان محمدجان
ممنون از لطفتون ولی اگه خوش تیپم پس چرا لینکم رو توی پیوند تون نذاشتید
منتظر نظرات بعدی تون هستم
راستی محمدجان هم خیلی بامزه و خوشگله .


سلام محمدمعین جون ممنون سر زدی
خوش تیپ خاله من لینکت کردم
مامانی حدیث و شیما
5 اسفند 89 15:02
سلام مامانی قندعسل .بزنم به تخته چه گل پسرخوردنی داری .ازاینکه به وبلاگم سرزدی خیلی ممنونم .بازم ازاین کارا بکن .بابایی قندعسل هم چه خوب نوشته .نگران نشو حدیث خانم تا 2سالگی خیلی من و اذیت کرد.البته الانم دست کمی ازاون روزا نداره بدترم شده فقط مدلش فرق کرده.بازم به ماسربزن.

سلام ممنون مامانی شما هم به ما سر بزن
مامانی جون نمیدونم چرا سایتت باز نمیشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


سارا
5 اسفند 89 15:08
سلام مامان بابای این قند عسل پس کجایید؟


سلام سارا جون ببخشید بی خبر رفتم
اخر هفته خونه ی اغاجون محمد بودیم
فاطمه
5 اسفند 89 15:24
سلام
جالبه خانوادگی مینویسید.
خیلی قشنگه که بچه ها بزرگ شن و خاطرات شیرین بچگی هاشونو خودشون بخونن.



سلام مامان مهدی جون اره من خیلی خوشحالم که میتونیم خاطرات محمد رو ثبت کنیم...
خیلی جالبه که پسر عمو ها خاطراتشونو بخونن
نسترن
6 اسفند 89 9:58
سلام. خیلی خوبه که باباهای مهربون هم یه چند خطی بنویسن. خانومی معذرت که من چندروزی بیخبر رفتم ونتونستم سر بزنم


سلام خوش اومدی نسترن جون این چند روز جات خیلی خالی بود
مامان آوا
6 اسفند 89 16:01
چه خوب که تونستی شوشو رو راضی کنی؟ بگو رمز موفقیتت چی بود؟ من هنوز نتونستم راضیش کنم

مامان اوا جون بابای محمد خیلی علاقمند به نوشتنه...به نطر من بابا بچه ها رو از یه منظر دیگه میبین خوبه که اونم ثبت کنیم تلاش کن


مامان زهرا نازنازی
9 اسفند 89 18:38
آفرین به بابایی مهربون و با ذوق


نظر لطفتونه...