اولین حضور بابایی...
مامان جون پيشنهاد داد منم تو نوشتن اين شاهنامه شريك باشم و از منظر خودم زندگي با تورو بازگو كنم
منم گفتم چشم با خودم كفتم يه وقت كل بسر ما از بابايي دلخور نشه
اما از اينروزا كه 5 ماه و 21 روزته شروع كنم و بهت بگم بدوني
بابايي هيچ ما رو تحويل نمي گيري حسابي به مامان وابسته شدي . معلومه تازه داري زندگي توي اين دنيا رو احساس ميكني و مادر اولين كسي است كه اونو شناختي و به اون دل بستي
البته مامان هم با همه صبوريش بعضي وقتا حوصلش سر ميره منو صدا ميزنه كه به فريادم برس كه ديگه کلافه شدم
منم هي آغو پاغوت ميكنم فايده نداره ، بغلت ميكنم راه ميرم فايده نداره ، به هوا ميندازمتو بات بازياي هيجاني ميكنم اثر نداره ، تا كه يه نيم رخ از مامان مبيني اونوقته كه گل از گلت ميشكفه و در آغوش من يه لبخندكي رو لباي خوشگلت جاري ميشه
اما ميگن اقتضاي سنته شايد تا هشت نه ماهگي اينطور باشه و بعد از اون زمانه كه ديگه بابا رو هم ميشناسي . خدا كنه كه اينطور باشه كه ميگن . من كه براي اون زمان لحظه شماري ميكنم