آخرهفته...
دیروز بالاخره بعد از چند ماه پیاده رفتیم خونه ی اغاجون ...اخه فاصله ی خونه ی ما تا اغاجون اینا 7یا 8 دقیقه است اما از اون روزی که شما به دنیا اومدی همش با اژانس می رفتیم
اون وقتا که تو شمم بودی همیشه به خودم میگفتم بالاخره میشه یه روزی تو بغلم باشی و دو تایی بریم خونه ی اغاجون...
خیلی این پیاده روی بهم چسبید اخه تحقق یکی از ارزوهای من بود من میرفتم و تو در اغوشم بودی
راستی دیشب خاله فاطمه واست سوپ درست کرد و تو اولین سوپ زندگیتو تجربه کردی...
اولین قاشقو که خوردی میخواست حالت بهم بخوره اخه تا حالا هرچی خورده بودی شیرین بوده واین یکی طعمش متفاوت...
تا عصر عکس العملت همینطوری بود تا شب که دیگه به طعمش عادت کردی و خوشت اومد
شبم خاله مرضیه و خاله مرجان همراه با پسرای گلشون اومدن خونه ی اغاجون
خاله مرضیه که ۲هفته ای بود ندیده بودت حسابی بغلت کرد و گفت خیلی تغییر کردی و بامزه شدی
تو هم که بچه ها رو دیده و بودی و دورو برت شلوغ شده بود یه عالمه ذوق کردی و با کوچکترین اشاره ای ریسه میرفتی کلی واسشون خندیدی
خاله فاطمه هم که عاشق صورت کثیف نی نی شوشولا موقع غذاخوردنه،وقتی داشتی سوپ میخوردی لب و لوچه ات سوپی کرد و چندتا عکس خوشمل ازت گرفت.
با اصرار خاله ها شبو همونجا موندیم خیلی خوش گذشت تا دیر وقت بیدار بودیم ما بزرگا مشغول صحبت بچه ها هم گرم بازی البته محمدمهدی و امیر علی طبق معمول باهم کلکل میکردن...
نفسم کی بشه تو هم قاطی قهر و اشتی های شیرین بچه ها شی....