اینم یه جمعه تلخ
قندعسل سلام
بابا امروز جمعه همش خونه بودم و حوصلم حسابی سر رفت . حتی با دوستهام هم كه برنامه بيرون ريخته بوديم رو كنسل كردم . همش به خوابيدن گذشت . هم
سرم درد گرفت هم كمرم داغون شد . خيلي فكر كردم امروز چرا اينهمه خوابيدم يادم اومد كه قندعسل مامان و بابا معمولا ساعت 8 بيدار ميشه و نيم ساعتی حسابی با
يه روند صعودی خيلی ملايم حرفای كودكانه ميزنه و من كه خوابم حسابی سبكه
وسطهاش بيدار ميشم . آره امروز كسي نبود كه بابايی رو بيدار كنه .
راستی همين الان يه فكر به ذهنم رسيد يه سری مامان از اون غرغرهای خوشگل وقت
خوابت 4 دقيقه اي رو موبايل ضبط كرده اونو ميزارم زنگ موبايل كه فردا باش بيدار
شم . آره فكر خوبيه . وای اول صبح شنيدن صدای قندعسل به بابا جون ميده .
راستی خبرتو گرفتم شنيدم ديشب واسه عروسی خيلی خوش تيپ بودی . دست مامان
درد نكنه كه وقت گذاشت و رفته بازار حسابی گشته تا واسه قندعسل يه لباس شيك
بخره .