اولین احیا
احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان همراه با خاله فاطمه و مامان جون و
زهراگلی(دختر دایی)رفتیم خونه ی پسر دایی من
یه خورده دیر رفتیم اخه داشتیم سریال شبکه ی یک رو میدیدیم به خاطر همین
جای نشستن تو سالن گیرمون نیومد .
تو یه اتاق مجزا نشستیم منم که از خدا خواسته، اخه جای کافی واسه ورج وورجه های جنابعالی بود
تا صبح پلک هم نزدی ، بچه هم بچه ها ی قدیم اخه تا اونجایی که من یادمه
اون موقع ها که با مامانامون میرفتیم احیا نصفه نیمه ها ی جوشن خواب میرفتیم
ما مشغول دعا و تو زهرا هم گرم بازی ، زهرا جون هشت سال داره اما
خیلی بزرگونه و خانمی رفتار میکنه خیلی بهش اعتماد دارم تو رو سپردم دستش و با خیال راحت دعا خوندم
وقتی به دعای قران سر گذاشتن رسیدیم هاج و واج به قرانایی که در سر داشتیم
نگاه میکردی و بلافاصله مفاتیحی که کنار دستت بود رو برداشتی و گذاشتی روی
سرت ...وروجک، وسط دعا، با این کارت ما رو حسابی خندوندی
اولین احیا و شب زنده داریت ،قبول باشهههههههه گل پسری