پارسال همچین روزی...
سلام به محمدعزیزم
بیستم ماه مبارک رمضان ،مقارن با ظهر سال گذشته، تو وارد دنیای ما شدی همه سراپا شور بودیم و هیجان.
خبر تولدت به تنهایی شادی و خوشحالی رو برای من به ارمغان آورد .
حالا که از حضور تو خاطر جمع شده بودم برای دیدنت لحظه شماری می کردم
دکتر رو تو راهرو دیدم خبرهای خوبی به من داد ولی با اما و اگر . دکتر گفت کمی
خسته ی راه بودی و نیاز به استراحت داشتی پس دستور داده بود که چند ساعتی
تو دستگاه ازت مراقبت بشه . اون گفت وقتی به ملاقات مامان میری خیلی ریلکس
و آروم باش چرا که تو همون اتاقی که مامان قندعسل استراحت
میکنه 5یا 6 مادر دیگه هم هستن . البته با این تفاوت که نوززادهاشون هم کنارشون
هست و شاید در حال گریه کردن شاید هم در حال شیر خوردن.
به من توصیه کرد خیلی خونسرد با این قضیه کنار بیام و مامان رو دلداری بدم.
خوب خدارو شکر اتاق دستگاه هم فاصله زیادی با محل استراحت مامان نداشت
به راحتی و با 5 6 قذم کوتاه میشد اومد و قند عسل رو دید.
قندعسل بابا، تک و تنها توی یه اتاق بزرگ مشغول استراحت و خوابیدن بود.
فردای اون روز مامان تعریف کرد که نیمه های شب چند مرتبه صدای گریه هات
تمام سالن رو فرا گرفته و چون کسی نمیشده به فریادت برسه بعد از لحظاتی
آروم میشدی. مامان میگفت تو این لحظات به خاطر این فاصله اشکهام
سرازیر میشده.
از بابت تو دستگاه بودنت خیلی دلواپس بودم اما با بی بی که
در تماس بودم خیلی خاطر جمع بودند و میگفتن مشکلی نیست و امروز و فردا
برطرف میشه. همینطور هم شد بعداز4 روز از بیمارستان مرخص شدی. تو اولین
دیدار با بی بی جون،علت خاطر جمعیشون رو پرسیدم گفتند قضیه مربوط میشه
به خواب دایی من .
حالا خواب دایی من چی بود تو پست بعدی برات تعریف میکنم.