خواب دایی جان
سلام بابایی
قول داده بودم که خواب دایی خودم رو درباره تولدت بنویسم که البته یه خورده دیر شدشرمنده.
قندعسل عزیزم ، جونم برات بگه تو که تا چند روز بعد از تولدت رو تو بیمارستان بستری بودی
که شکر خدا به سلامت مرخص شدی تو این چند روز خیلی برای سلامتیت دعا کردیم اما یه
خاطر جمعی هم داشتیم فقط به خاطر اون خواب
یکی از داییهای من که از نهایت قلب او رو دوست دارم و حقیقتا این علاقه و صمیمیت هم دو
طرفه است . همزمان با تولد تو در یک خواب کوتاه می بینه که یک نوزاد پسر رو با محبت نوازش
میکنه در حالی که اطرافیان نگران سلامتیش هستن و دیگه از خواب بیدار میشه
.بعد از چند دقیقه ای دوباره به خواب میره و بعد از خواب می گفت در خواب دوم دیدم
پسر بچه ای چهار ، پنج ساله که می دونسم همون پسر بچه خواب قبلیه با جنب و جوش و
طراوت کودکانه سرگرم بازیه ازش پرسیدم پسرم گویا حالت خوب نبوده الان بهتری؟
در جواب اون کودک به من گفت سه ، چهار رو بیشتر طول نکشید و الان خوب خوب خوبم و
دیگه از خواب بیدار شد
بعد از ساعتی خبر تولد قندعسل و بستری شدنش رو بهش میدن و او با بیان
خوابش به همه ما خاطر جمعی میده