سیدمحمدسیدمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

يكی يه دونه ، عزيز در دونه

خواب دایی جان

  سلام بابایی   قول داده بودم که خواب دایی خودم رو درباره تولدت بنویسم که البته یه خورده دیر شدشرمنده.   قندعسل عزیزم ، جونم برات بگه تو که تا چند روز بعد از تولدت رو تو بیمارستان بستری بودی که شکر خدا به سلامت مرخص شدی تو این چند روز خیلی برای سلامتیت دعا کردیم اما یه  خاطر جمعی هم داشتیم فقط به خاطر اون خواب   یکی از داییهای من که از نهایت قلب او رو دوست دارم و حقیقتا این علاقه و صمیمیت هم دو طرفه است . همزمان با تولد تو در یک خواب کوتاه می بینه که یک نوزاد پسر رو با محبت نوازش میکنه در حالی که اطرافیان نگران سلامتیش هستن و دیگه از خواب بیدار میشه ...
21 آبان 1390

سرفه ها و نخوابیدنا

                                    دوباره شروع شد . بند بند وجودم میلرزه قید خواب رو زدم و اومدم پای نت تا بلکه ارومترشم تا چشم روی هم میذاری سرفه میاد سراغت و خواب قشنگت رو مغشوش میکنه نمیدونم این چه مدلشه که ارتباط مستقیمی با خوابت داره با صدای سرفه ها و بی قراریت بدنم گر میگیره دلم میخواد بزنم زیر گریه تو این دل شب هزار بار از خدا میخوام که درد و بلات بخوره به جون من   قم که بودیم دو سه شبی همینجوری بودی  ک...
17 آبان 1390

شیرین ترین پسمل دنیا

سلام عزیزدل مامان حالا حتما به خودت میگی چه مامان تنبلی بازم غیبتش طولانی شد حق داری اما باور کن یه خوردش تقصیر من بود یه چند باری مطلب نوشتم و ثبت نشده لب تاب هنگ کرد بعدش هم که یه مسافرت 4-5 روزه به قم وتهران پیش اومد و همه ی عوامل دست به دست هم داد و وبلاگ شما اپ نشد خب دیگه بعد از رفع سوتفاهم ها بریم سراغ یکی یه دونه ی مامان و بابا الهی فدات شم که این روزا بزرگترین آرزوت راه افتادنه دست و پا شکسته میشه گفت دیگه راه افتادی اما زود خسته میشی و چهاردست و پا میری هروقت عزم راه رفتن میکنی منو صدا میزنی و با تاتا گفتنای شیرینت قدم بر میداری          &nb...
11 آبان 1390

شیرین زبونی

  اول از همه روزت رو تیریک میگم : دلبندم روز جهانی کودک مبارکت باشه یاد دوران کودکی خودم افتادم ، یادش به خیر روز جهانی کودک که میشد از اول صبح تا اخر شب ، تلویزیون کارتون پخش میکرد خیلی خوش میگذشت این روز رو به همه ی دوستای نی نی  وبلاگیمون هم تبریک میگم خب دیگه از احوالات جنابعالی باید بگم که با اجازت قم که بودیم بابایی موهای خوشگلت رو کوتاه که نه تراشید و کچل شدی، پیش اومد دیگههههههههههه ، منم اول خیلی ناراحت شدم اما دیدم بدک نیست . گل پسر مامان، کچلش هم خوشگل و دوست داشتنیهههههههههه این روزا من رو آما صدا میکنی هرکی ندونه انگار ما عرب زبانیم. جالبه هر وقت چیزی میخو...
17 مهر 1390

بابایی صبور

روز سه شنبه (بیست ونهم) ساعت 10:30 بابابی از شرکت تماس گرفت و گفت چمدونا رو ببند، دارم میام که بریم قم منم هرچی دم دستم بود رو برداشتم و چمدونا رو بستم تقریبا ساعت 1:30 بابا اومد و راهی شدیم بعد از 7-8 ساعت رسیدیم قم قرارمون این بود تا روز یکشنبه اونجا باشیم اما انگار خدا یه چیز دیگه میخواست جمعه شب خونه ی اغاجون به مناسبت شهادت امام جعفر صادق روضه داشتن خدا قوت بده بی  بی جان رو ، که مصرانه بعد از فوت اغاجون این جور برنامه ها رو همچنان برپامی کنن . خوش به سعادتشون قبل از شروع مراسم بابا وعموها خواستن برنج و خورشت اقایون رو ببرن قسمت مردونه که یهو خورشت ریخت رو پای باب...
11 مهر 1390

یه غیبت نسبتا طولانی

سلام به همه ی دوستای از گل بهترم بازم که با کامنت های قشنگتون ما رو شرمنده کردین . باید به عرض برسونم یه هفته ای نتمون مشکل داشت ، نمیدونین اون روزا چی کشیدم ، از دلتنگی داشتم دق میکردم. اخه بدجوری بهتون وابسته شدم. خلاصه بعد از این درو اون در زدن درست صبح روزی که عازم سفر بودیم این مشکل رفع شد. بد ضد حالی بود.  دیشب بعد از ١٠ روز برگشتیم خونه . در اسرع وقت میام خونه های گرم وبلاگیتون و لطف بیکرانتون رو جبران میکنم. ...
9 مهر 1390

پشتکار گل پسری

  امروز نهمین روزیه که اغاجون و مامان جون و خاله رفتن مسافرت خیلی جاشون خالیه ما هم که  تنها پاتوقمون اونجاست حسابی تنها شدیم . این چند روزه با کارهای خونه و شیرینکاریهای حضرتعالی سرمون رو گرم میکنیم بابایی میگه تو کارهای خونه پیش فعال شدم راست میگه بنده ی خدا اخه نیست که  همش خونه ایم گیر دادم به تمیز کاری و تغییر دکوراسیون از عزیز دردونه بگم ، که هرچی بگم کم گفتم این روزا سخت مشغول تمرین تاتی و راه رفتن هستی ، یکی دو قدم بر میداری . البته که پیشرفت خوبیه گل پسری ، افرین به همتت همینجوری تمریناتت  رو مردونه ادامه بده پس فکردی انیشتین و بقیه رفق...
20 شهريور 1390

گزارشی از این چند روز تعطیلی

تعطیلات عید فطر ، طبق معمول رفتیم خونه ی اغاجون. خوب بود خوش گذشت ، خاله ها و دایی هم اومدن و جمعمون جمع شد. شبها تا صبح  بیدار و روزا تا لنگه ظهر خواب. تو این شب نشینیا خیلی وقتا حرفها ی تکراری میزنیم اما نمیدونم چرا هردفعه تازگی خودش رو داره و حسابی بهمون میچسبه روز پنجشنبه یه جشن مختصر واسه تولد شما گرفتیم جشن که نه بیشتر شبیه مهمونی بود با اینکه خیلی خیلی ساده برگزار شد اما خوش ، خاطره ای شد. روز یکشنبه همرا با باباجون رفتیم مرکز بهداشت و واکسن یک سالگی رو نوش جون کردی مثه همیشه صبور و مقاوم به قول بابایی یه اخ هم نگفتی ، افرین پسر شجاع . حالا بریم سراغ شیرین کاریه...
15 شهريور 1390

یه ساله شدی ، مبارکههههههههه

امروز یک روز خیلی مهمه . امروز برای مامان و بابای قندعسل خیلی عزیزه و دوست داشتنی.  برای رسیدن به این روز لحظه شماری میکردیم . بالاخره فرا رسید . چه زیبا هم رسید . مقارن شد  با عید ، اون هم عید سعید فطر. زیاد معماییش نکنم . آره امروز تولد یک سالگی قندعسله روز کامل شدن خانواده ، روزی که من بابای خونه شدم ،  همسرم مامان خونه. که همش هدیه های  قندعسله به ما . چرا که این هدیه ها رو مدیون حضور شیرینش هستیم .  راستی فراموش کرده بودم تولد قندعسل یک روز قبل از سالگرد ازدواجمون هم هست . امسال ششمین سالگرد ازدواجمونه . مامان قندعسل دهم شهریور روزیه که خانمیتون تکمیل تک...
8 شهريور 1390

چند تا از بازیهای مورد علاقه ات

نفس طلا بالاخره کلاغ پر و یاد گرفتی ، دستای کوچولوتو میذاری زمینو میبری بالا . جالبیش اینجاس که اهنگ کلاغ پر رو موقع بازی ادا میکنی خیلی این بازی رو دوست داری چند روز پیش خونه ی اغا جون که بچه ها طبق معمول گرم بازیهای اکشن و بزن بزنه خودشون بودن رفته بودی کنارشون و تو اون بگیر و بزن ها یه گوشه واسه خودت کلاغ پر بازی میکردی خیلی منظره ی جالب و خنده داری بود بازی پر یا پوچ هم رو ماهرانه بلد شدی وقتی میگم تو کدوم دستمه دو تا مشتمو باز میکنی تا بالاخره پیداش کنی اونجاست که شروع میکنی به دست زدن و ما باید تشویقت کنیم بعدش هم که دوباره میدی دستم و بازی همچنان ادامه دارد ...
6 شهريور 1390