سیدمحمدسیدمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

يكی يه دونه ، عزيز در دونه

محمدجونو نوروز امسال....

    سلام عزیزدل مامان مدتیه که واسه گل پسرم از کارا و حرفاش ننوشتم ببخش مامان... جونم واست بگه،مامانی ماشا الله روز به روز شیرین تر و خور دنی تر میشی نمیدونم تکلیف منو بابا این وسط چیه؟اخه   ما دلمون میخواد بخوریمت...لپاتو گاز بگیریم... شیرینی ..شکر ....قندمامانی ایام نوروز همه حرف خوش اخلاقیتو میزدن ..هرکی واست حرف میزد کلی واسش میخندیدی..تازه اگه کسی هم نمیخواست با هات حرف بزنه اینقدر نگاش میکردی و لبخند میزدی تا بالاخره بنده ی خدا با هات صحبت کنه وقتی هم که طرف ابراز احساسات میکرد خجالت میکشیدی و بر میگشتی سمت من... اما خداییش خیلیا تو فامیل هوا خواهت شدن.... عمه های من که عاشق ...
27 فروردين 1390

بی بی جونه بهشتی....

  سلام گل پسرم ببخش که خیلی وقته پست جدید نذاشتم عید بودو.... سال نوت مبارک عزیز دلم.... از دوستای خیلی خیلی مهربونمون هم که با اینکه غیبت طولانی داشتیم بازم ما رو  فراموش نکردن و با نظرات قشنگشون ما رو خوشحال کردن...کمال تشکر رو دارم و  سال جدید رو به همشون تبریک میگم محمد جونم میخوام از این چند روز واست بنویسم...12...13 روز عید اون 18 روزی که قم بودیم خیلی خوش گذشت ...مامان جون و عمو حسن رو حسابی  زحمت دادیم.هفته ی دوم عید رو هم که اومدیم خوزستان..                    &...
22 فروردين 1390

دومين شب تنهايی...

سلام بابايی سلام       قند عسل ، امشب تماس گ رفتم قم با مامان جون قمی صحبت کردم . مامان جون  گفتن كه بعد از ظهر يه ساعتی رفتين يه ديدار كوچولو داشتين . بابايي مامان جون گفتن همش خواب بودي چند دقيقه اي هم كه بيدار شدی نگاهت خيلی غريبونه بوده . بابايی نكنه آبرومونو ببری من و مامان تلفنی گفتيم قندعسل ديگه خنده هاش قهقه شده و بلند بلند ميخنده ، وقت خوابيدن هم حسابی غرغر  ميكنه يه غرغر شيرين . قندعسل تو فكر نباش به مامان جون گفتم كه تازه از خواب بيدار شده و حتما هنوز خستگی راه از تنش خارج نشده . البته بابايی رو هم كه نديده  حتما سرحال نيست . قندعسل مامان جون ...
18 اسفند 1389

یه سفر در پیش داریم....

    عزیز دلم محمد چند روز دیگه باید بریم سفر البته بدون بابایی .قراره سه شنبه ی هفته ی دیگه با  اغاجون و مامان جونو خاله ها بریم قم. اخه عروسی پسر عمه ی منه... بابا که طبق معمول اخر سال فرصت سر خاروندن هم نداره نمیتونه بیاد.  خیلی واسم سخته بدون بابایی بریم هنوز نرفته دلم واسش تنگ میشه... خاله ها میگن اگه نیای ما هم نمیریم . مامان جون هم خیلی اصرار میکنن که بریم... دلم نمیاد دلشونو بشکونم و برنامه اشونو بهم بریزم....... اگه بریم کل سفرمون دست کم ۲۰روز طول میکشه...اخه اغاجون اینا دو سه روز بعد  از عروسی برمیگردن اما من و تو باید سه چهار روز خونه ی اغ...
12 اسفند 1389

آلبومی از عکسای عزيز دلم محمدجان

اينم محمد عزيزم كه با روروكي كه باباش براش خريده حسابي كيف مي كنه امان از دست خاله فاطمه ببين گل پسر مارو چطور انگشت نشون كرده پازل عکس وبلاگت هم که تو بازار فراوون گیر میاد ايول خوب تو شش ماهگي واسه خودت اسم در كردي . بزرگ بشي چي ميشي مامان جون . ...
11 اسفند 1389

آخرهفته...

سلام شازده کوچولوی مامان دیروز بالاخره بعد از چند ماه پیاده رفتیم خونه ی اغاجون ...اخه فاصله ی خونه ی ما تا اغاجون اینا 7یا 8 دقیقه است اما از اون روزی که شما به دنیا اومدی همش با اژانس می رفتیم اون وقتا که تو شمم بودی همیشه به خودم میگفتم بالاخره میشه یه روزی تو بغلم باشی و دو تایی بریم خونه ی اغاجون... خیلی این پیاده روی بهم چسبید اخه تحقق یکی از ارزوهای من بود من میرفتم و تو در اغوشم بودی راستی دیشب خاله فاطمه واست سوپ درست کرد و تو اولین سوپ زندگیتو تجربه کردی... اولین قا شقو که خوردی میخواست حالت بهم بخوره اخه تا حالا هرچی خورده بودی شیرین بوده واین یکی طعمش متفاوت... تا ع...
8 اسفند 1389