سیدمحمدسیدمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

يكی يه دونه ، عزيز در دونه

پشتکار گل پسری

  امروز نهمین روزیه که اغاجون و مامان جون و خاله رفتن مسافرت خیلی جاشون خالیه ما هم که  تنها پاتوقمون اونجاست حسابی تنها شدیم . این چند روزه با کارهای خونه و شیرینکاریهای حضرتعالی سرمون رو گرم میکنیم بابایی میگه تو کارهای خونه پیش فعال شدم راست میگه بنده ی خدا اخه نیست که  همش خونه ایم گیر دادم به تمیز کاری و تغییر دکوراسیون از عزیز دردونه بگم ، که هرچی بگم کم گفتم این روزا سخت مشغول تمرین تاتی و راه رفتن هستی ، یکی دو قدم بر میداری . البته که پیشرفت خوبیه گل پسری ، افرین به همتت همینجوری تمریناتت  رو مردونه ادامه بده پس فکردی انیشتین و بقیه رفق...
20 شهريور 1390

گزارشی از این چند روز تعطیلی

تعطیلات عید فطر ، طبق معمول رفتیم خونه ی اغاجون. خوب بود خوش گذشت ، خاله ها و دایی هم اومدن و جمعمون جمع شد. شبها تا صبح  بیدار و روزا تا لنگه ظهر خواب. تو این شب نشینیا خیلی وقتا حرفها ی تکراری میزنیم اما نمیدونم چرا هردفعه تازگی خودش رو داره و حسابی بهمون میچسبه روز پنجشنبه یه جشن مختصر واسه تولد شما گرفتیم جشن که نه بیشتر شبیه مهمونی بود با اینکه خیلی خیلی ساده برگزار شد اما خوش ، خاطره ای شد. روز یکشنبه همرا با باباجون رفتیم مرکز بهداشت و واکسن یک سالگی رو نوش جون کردی مثه همیشه صبور و مقاوم به قول بابایی یه اخ هم نگفتی ، افرین پسر شجاع . حالا بریم سراغ شیرین کاریه...
15 شهريور 1390

یه ساله شدی ، مبارکههههههههه

امروز یک روز خیلی مهمه . امروز برای مامان و بابای قندعسل خیلی عزیزه و دوست داشتنی.  برای رسیدن به این روز لحظه شماری میکردیم . بالاخره فرا رسید . چه زیبا هم رسید . مقارن شد  با عید ، اون هم عید سعید فطر. زیاد معماییش نکنم . آره امروز تولد یک سالگی قندعسله روز کامل شدن خانواده ، روزی که من بابای خونه شدم ،  همسرم مامان خونه. که همش هدیه های  قندعسله به ما . چرا که این هدیه ها رو مدیون حضور شیرینش هستیم .  راستی فراموش کرده بودم تولد قندعسل یک روز قبل از سالگرد ازدواجمون هم هست . امسال ششمین سالگرد ازدواجمونه . مامان قندعسل دهم شهریور روزیه که خانمیتون تکمیل تک...
8 شهريور 1390

چند تا از بازیهای مورد علاقه ات

نفس طلا بالاخره کلاغ پر و یاد گرفتی ، دستای کوچولوتو میذاری زمینو میبری بالا . جالبیش اینجاس که اهنگ کلاغ پر رو موقع بازی ادا میکنی خیلی این بازی رو دوست داری چند روز پیش خونه ی اغا جون که بچه ها طبق معمول گرم بازیهای اکشن و بزن بزنه خودشون بودن رفته بودی کنارشون و تو اون بگیر و بزن ها یه گوشه واسه خودت کلاغ پر بازی میکردی خیلی منظره ی جالب و خنده داری بود بازی پر یا پوچ هم رو ماهرانه بلد شدی وقتی میگم تو کدوم دستمه دو تا مشتمو باز میکنی تا بالاخره پیداش کنی اونجاست که شروع میکنی به دست زدن و ما باید تشویقت کنیم بعدش هم که دوباره میدی دستم و بازی همچنان ادامه دارد ...
6 شهريور 1390

اولین احیا

احیای شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان همراه با خاله فاطمه و مامان جون و زهرا گلی(دختر دایی)رفتیم خونه ی پسر دایی من یه خورده دیر رفتیم اخه داشتیم سریال شبکه ی یک رو میدیدیم به خاطر همین جای نشستن تو سالن گیرمون نیومد . تو یه اتاق مجزا نشستیم منم که از خدا خواسته، اخه جای کافی واسه ورج وورجه های جنابعالی بود تا صبح پلک هم نزدی ، بچه هم بچه ها ی قدیم اخه تا اونجایی که من یادمه اون موقع ها  که با مامانامون میرفتیم احیا نصفه نیمه ها ی جوشن خواب میرفتیم ما مشغول دعا و تو زهرا هم گرم بازی ، زهرا جون هشت سال داره اما خیلی بزرگونه و خانمی رفتار میکنه خیلی بهش اعتماد دارم تو رو سپردم دستش ...
3 شهريور 1390

پارسال همچین روزی...

سلام به محمدعزیزم بیستم ماه مبارک رمضان ،مقارن با ظهر سال گذشته، تو وارد دنیای ما شدی همه سراپا شور بودیم و هیجان. خبر تولدت به تنهایی شادی و خوشحالی رو برای من به ارمغان آورد . حالا که از حضور تو خاطر جمع شده بودم برای دیدنت لحظه شماری می کردم دکتر رو تو راهرو دیدم خبرهای خوبی به من داد ولی با اما و اگر . دکتر گفت کمی   خسته ی راه  بودی و نیاز به استراحت داشتی پس دستور داده بود که چند ساعتی تو دستگاه ازت مراقبت بشه . اون گفت وقتی به ملاقات مامان میری خیلی ریلکس و  آروم باش چرا که تو همون اتاقی که مامان قندعسل استراحت میکنه 5یا 6 مادر دیگه هم هستن . البته با این تفاوت ک...
30 مرداد 1390

بوسه های شیرین

سلام عزیزدردونه میدونی شیرین ترین لحظه ، چه زمانیه؟؟؟؟؟ وقتی میوه ی زندگیت لبای خوشگلشو بذاره رو لپتو یه بوسه ی شیرین  بزنهههههههههههههههه وای نمیدونی چه حسی به ادم دست میده...خیلی میچسبههههههه نفسی ، وقتی میگم مامانو ببوس دهنتو باز میکنی و لبای کوچولوتو خیلی اروم میذاری رو لپم ....اخ که اون لحظه همه ی خستگیا از تنم میره ، اونوقته که دلم میخواد بوسه بارونت کنم شیرین طلا   محمدجون خدانکنه ببینی یکی دراز کشیده ، میری سمتشو حسابی میخوریش ، چند روز پیش گیر داده بودی به محمد امین(پسر دایی) بیچاره از سرو کولش بالا میرفتی و گوشش رو نوش جون میکردی... اینم یه نوع ابراز احساساته ...
19 مرداد 1390

شیرین طللللللللا

وای چه نفسی شدی توووووووو!!!!!!!! دیگه نسبت به محیط اطرافت یه شناخت نسبی پیدا کردی ،میری سمت کلمن آب و با یه نقو نوق خوشگل اعلام میکنی که تشنه ای هرجا بالشتی دیدی سرتو  خیلی ناز میذاری روشو مثلا میخوابی اما بگم ها یه کوچولو بهونه گیر هم شدی ، من بیچاره جرات بیرون رفتن  از اتاق رو ندارم به محض اینکه پامو از در گذاشتم بیرون صدای گریه ی جنابعالی بلند میشه و مثه  جوجه اردکا هرجا رفتم میای دنبالم وقتی هم بهم رسیدی پاچه ی شلوارمو میگیریو بلند  میشی و با ماما گفتنات ازم میخوای که بغلت کنمو برگردیم تو اتاق تازه وقتی میریم تو اتاق دیگه کاری به من  نداری تو مشغول بازی...
16 مرداد 1390

داری واسه خودت آقایی میشی

سلام عزیزم روزها تند و تند از پی هم میگذرن و تو بزرگ و بزرگتر میشی خیلی وقتا کارها و حرکاتت رو که مبینم باورم نمیشه همون محمد کوچولوی مامانی که موقع دنیا اومدنت وزنت به سه کیلو هم نمیرسی .اقا شدی گل پسری از جمله کارهایی که خیلی واسم جالبه اینکه ارتباط کنترل و تلویزیون رو میدونی . وقتی کنترل رو دستت میگیری اگه پشتت به تلویزیونه حتما روبروش میشینی و چند بار کنترل رو بالا و پایین میکنی تا به حساب خودت سرو ته نگیریش که اغلب اوقات هم سروتههههه بعدش هم که روبه تلویزیون بالا میگیریشو دکمه ها رو فشار میدی اونوقته که من و تو در گیر میشیم اخه وسط یه فیلم جذاب یه دفعه صفحه تلویزیون پر از خش و سیاه و...
11 مرداد 1390