سیدمحمدسیدمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

يكی يه دونه ، عزيز در دونه

سفر به همدان 1

ای خدا دلم میخواد داد بزنم اخه همین الان یه مطلب نسبتا طولانی داشتم تایپ میکردم که لب تاپ ... خاموش شد حالا دوباره مینویسم تا چشش درآد روز مبعث تصمیم گرفتیم سه تایی بریم سفر. کجا؟ همدان و کرمانشاه تا هم یه حال و هوایی عوض کنیم و هم دوسه روز از گرما و هوای خاکی خوزستان به دور باشیم . این گرد و خاک چند ساله دمار از روزگار ما خوزستانیا درآورده هر چند به کرمانشاه که رسیدیم بعد از دیدن طاق بستان داشتیم یه چرخی تو شهر میزدیم که یهو هوا خاک شد . یه خاک غلیظ . سراسیمه دنبال هتل گشتیم تا شب رو به امید خوب شدن هوا به صبح برسونیم. خداروشکر صبح هوا خوب شد از فرصت استفاده کردیم و یه سری به بیستون زدیم ...
10 مرداد 1391

چه خبرا؟

شش ماه از اخرین پستی که نوشتم میگذره ...باورم نمیشه 6 ماه از گل پسرم نگفتم و ننوشتم . این چند وقته خیلی اتفاقا افتاده مهمترینش از شیر گرقتن شما نفس طلا بود اعتراف میکنم فکر این پروژه ی عظیم از خود پروژه سنگین تر بود اول ماه رجب (3 خرداد) همزمان با آزاد سازی خرمشهر کلنگ این پروژه زده شد و دوره شیرخوارگی شازده پسر به  اتمام رسید فدات بشم من که همکاری لازم با مامان و بابا رو داشتی خداروشکر که این مرحله  به خیر و خوبی پشت سر گذاشته شد ایشالله مرحله از پوشک گرفتنت هم اینقدر راحت و بی دردسر بگذره لغات زیادی به گنجینه واژگانت اضافه شده خیلیاشو که میشنوم دهنم از تعجب وا میمونه تی دی = سی دی تَد...
8 مرداد 1391

سلام مجدد

سلام بر پسر نازنینم بازم مامانی غیبت داشت اونم چه غیبتی ظولانی و نگران کننده آخه همه ی دوستای مهربونمون دلواپسمون شدن  بابت این همه تاخیر از تک تک دوستای گلم معذرت میخوام بیشتر به خاطر ناز و نوزای لب تاپ بود یه نقص فنی افتاد توشو چند ماهی مارو درگیر  خودش کرد قول میدم دیگه به روزه به روز باشم  دلم واسه دوستای مچازی هرگز ندیده امون کلی تنگ شده ایشالله به تک تکتون سر میزنم ...
8 مرداد 1391

یکی یه دونه و این روزا

ساعت 23 : 59 است . بابا برنامه ی پارک ملت رو تماشا میکنه و شما هم گرم بازی با خونه سازیات خونه سازیا رو میزاری تو سطل و  میرزیشون بیرون یکی از بازیای مورد علاقه ات همین پر و خالی کردنه والبته آب بازی به سبک خودت هر دم و دقیقه میگی آبَ لیوان رو میدم دستت و یه خورده میخوری بعدشم که دنبال یه جای دنج دور از چشم مامان میگردی و دِ برو آب بازی اونوقته که هرچی دم و دستته میندازی تو لیوان نون ، بیسکویت و ... امشبم که هسته ی زیتون مینداختی توش امان از دست تو                       ...
2 اسفند 1390

مامان شاعر!!!

19 بهمن وبمون یک ساله شد مبارکه عزیزم ببخش که نتونستم همون روز پست بزارم این چند وقته مامان جون (مامان من) یه خورده کسالت دارن بهمین خاطر اکثر اوقات خونه ی آغاجون هستیم دیدن بدحالی مامان جون خیلی واسم سخته حاضرم زمین و زمان رو بهم ببافم تا بلکه لبخندی رو لبهاشون بنشونم... آخه خیلی خیلی عزیزن دعا کن حالشون هر چه زودتر خوب شه فرشته کوچولو                                       تعطیلات اخر هفته که خاله ها و دایی ها اومده بودن ر...
26 بهمن 1390

ضایع شدم در حد تیم ملی !!!

گُیَ ... گُیَ دَبدَب ... دَبدَب اینا کلمات شیرینیه که روزی صدبار تکرارشون میکنی حالا یعنی چه؟ خدا عالمه   تلفن که زنگ میخوره با هیجان از جات پا میشی و میگی تُخ تُخ تُخ و میری سمت گوشی هرکی تماس گرفت حتما باید باشما هم حال و احوال کنه گوشی رو میگیری به زبون شیرین خودت یه چیزایی میگی و وسطش ذوق میکنی الهههههههههههههی فدات شم کلوچه ی مامان  اگه بدونی دیشب چه جوری ضایع شدم؟ وسط شیر خوردن جنابعالی داشتم با صدای بلند و از ته دل شعر بی قافیه و ردیفه ساختگی خودم رو برات میخوندم و قربون صدقه ات میرفتم مادری و پسری تو عوالم خودمون بودیم و داشتیم دل و قلوه میدادیم  که...
18 بهمن 1390

فرهنگ لغت محمدجان

طبق معمول داری شیر میخوری و منم یه دستی در حال تایپ تی وی هم کانال طاها رو پخش میکنه خیلی برنامه هاشو دوست دارم هم مذهبیه هم خیلی شاد و مفرح همش شعر و آهنگ واسه شما کوچولوهاس حیف که زبانش عربیه یه خورده از فرهنگ لغت جنابعالی بگم دَ = در یکی از مسولیت های مهمت دربانیه تا وارد اتاق میشیم در رو پشت سرمون میبندی اگه در بازی ببینی یاد مسولیت خطیرت میوفتی و میگی : دَ                                         ...
10 بهمن 1390